علت خاموش شدن ماشین لباسشویی پاکشوما در حین کار
تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۹۸۳۸۶۰۲
آفتابنیوز :
ماشین لباسشویی یکی از ابزارهای حیاتی در هر خانه است که به ما کمک میکند تا لباسهای خود را به راحتی و بهترین شکل ممکن شستشو دهیم. اما گاهی اوقات، ممکن است با مشکلاتی مواجه شویم که باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی پاکشوما در حین کار شود. یکی از مشکلات رایج که ممکن است باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شود، عدم تامین منابع انرژی مناسب است.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
علاوه بر این، سایر عوامل نظیر خرابی در سیستم برقی یا کابلهای برق آسیب دیده نیز میتوانند باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شوند. بنابراین، بررسی و تعمیر سیستم برقی ماشین لباسشویی میتواند به جلوگیری از این مشکلات کمک کند. به طور کلی، بررسی دقیق و تعمیر لباسشویی پاکشوما در تهران، همچنین رعایت دستورالعملهای استفاده و نگهداری، میتواند به جلوگیری از خاموش شدن ناخواسته دستگاه در حین کار کمک کند و عملکرد بهتر و پایدارتر آن را تضمین کند. در ادامه همراه ما باشید تا بیشتر با علت خاموش شدن ماشین لباسشویی پاکشوما در حین کار آشنا شوید.
عدم تامین منابع انرژی علت خاموش شدن لباسشویی پاکشوماعدم تامین منابع انرژی یکی از علتهای اصلی و رایج خاموش شدن ماشین لباسشویی است. وقوع قطع برق یا مشکلات در سیستم برقی، میتواند باعث این موضوع شود. وقتی که ماشین لباسشویی به منابع انرژی نیاز دارد تا بتواند عملکرد خود را انجام دهد، در صورت قطع برق یا قطع اتصال برق، ماشین قادر به ادامه کار نخواهد بود.
این مشکل ممکن است به دلیل قطع برق در شبکه عمومی یا مشکلات در سیستم برقی داخلی ماشین لباسشویی رخ دهد. برای رفع این مشکل، ابتدا باید اطمینان حاصل کرد که منابع انرژی به ماشین لباسشویی تامین شده و برق به درستی وصل شده است. در صورت وقوع قطع برق، باید انتظار داشت تا برق دوباره وصل شود و سپس ماشین را روشن کنید.
همچنین، برای پیشگیری از این مشکل، میتوانید از یک منبع تغذیه پشتیبان استفاده کنید تا در صورت قطع برق، ماشین لباسشویی همچنان قادر به کار کردن باشد. از طرف دیگر، برای جلوگیری از مشکلات سیستم برقی داخلی، بهتر است سیستم برقی ماشین لباسشویی را به صورت دورهای بررسی و نگهداری کنید تا چنین مشکلاتی به وجود نیایند.
۱. سیم برق: سیم برق یکی از اجزای اصلی و حیاتی در سیستم برقی ماشین لباسشویی است که برق را به دستگاه منتقل میکند. خرابی یا قطع در سیم برق میتواند باعث قطع برق و خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
۲. سوئیچها و دکمهها: سوئیچها و دکمههای مختلف در ماشین لباسشویی برای روشن و خاموش کردن، تنظیم برنامهها و کنترل عملکرد دستگاه استفاده میشوند. خرابی یا عدم عملکرد صحیح این اجزا نیز میتواند باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
۳. موتور و قطعات الکتریکی: موتور و قطعات الکتریکی داخل ماشین لباسشویی نقش اساسی در حرکت و عملکرد دستگاه دارند. خرابی یا نقص در این قطعات میتواند باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
۴. ترموستات و سنسورها: ترموستات و سنسورهای موجود در ماشین لباسشویی برای کنترل دما، زمان و سایر پارامترهای مهم در عملکرد دستگاه استفاده میشوند. خرابی یا نقص در این اجزا نیز ممکن است باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
مشکلات در سیستم کنترل ماشین لباسشوییسیستم کنترل یکی از اجزای حیاتی و اساسی ماشین لباسشویی است که نقش بسیار مهمی در عملکرد و عملیات این دستگاه دارد. خطاها و مشکلات در سیستم کنترل ماشین لباسشویی میتواند باعث خاموش شدن آن در حین کار شود و به طور کلی عملکرد و کارایی دستگاه را تحت تاثیر قرار دهد. در ادامه به توضیح بیشتر درباره خطای در سیستم کنترل ماشین لباسشویی پرداخته خواهد شد.
۱. انواع خطاهای سیستم کنترل- خطای سنسورها: سنسورهای موجود در ماشین لباسشویی برای تشخیص و کنترل پارامترهای مختلف مانند دما، سرعت، وزن و ... استفاده میشوند. خطای در سنسورها ممکن است باعث نادرست عمل کردن سیستم کنترل و در نتیجه خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
- خطای در مدارهای الکترونیکی: ماشین لباسشویی دارای مدارهای الکترونیکی پیچیدهای است که برای کنترل و مدیریت عملکرد دستگاه استفاده میشوند. خطا در این مدارها ممکن است باعث نقص و نادرست عمل کردن سیستم کنترل شده و در نتیجه سبب خاموش شدن ماشین لباسشویی شود.
- خطا در برنامهریزی: برنامهریزی صحیح و منطقی سیستم کنترل بسیار حائز اهمیت است. خطا در برنامهریزی ممکن است باعث اجرای نادرست عملکرد دستگاه شود و در نتیجه منجر به خاموش شدن ماشین لباسشویی گردد.
۲. رفع خطاهای سیستم کنترل- برای رفع خطای سنسورها، بهتر است ابتدا سنسورها را بررسی و تست کنید. در صورت نقص یا خطا، سنسور را تعویض کنید.
- برای رفع خطا در مدارهای الکترونیکی، بهتر است از تکنسینهای کارمین کمک بگیرید تا مدارهای دستگاه را بررسی و تعمیر کنند.
وجود آب زیاد علت خاموش شدن لباسشویی پاکشوما
وجود آب زیاد در دستگاه ماشین لباسشویی میتواند به چند دلیل باعث خاموش شدن آن شود:
۱. سیستم حفاظتی: بسیاری از ماشینهای لباسشویی دارای سیستمهای حفاظتی هستند که در صورت شناسایی آب زیاد در دستگاه، به منظور جلوگیری از خطرات ناشی از نفوذ آب به قسمتهای الکترونیکی و برقی، دستگاه را خاموش میکنند.
۲. خطای سنسور: در صورتی که سنسورهای موجود در دستگاه به صورت نادرست آب زیاد را تشخیص دهند، ممکن است به اشتباه ماشین لباسشویی را خاموش کنند.
۳. خطای در مدارهای الکترونیکی: وجود آب زیاد در دستگاه ممکن است باعث نقص و خطا در مدارهای الکترونیکی شود که در نتیجه به خاموش شدن ماشین لباسشویی منجر میشود.
بسته شدن درب به طور نادرست، علت خاموش شدن دستگاهبسته شدن درب به طور نادرست از جمله دلایلی است که میتواند باعث خاموش شدن ماشین لباسشویی شود. زمانی که درب ماشین لباسشویی به طور نادرست بسته شود، سیستم قفل کننده درب ممکن است به درستی عمل نکند و به خاطر این مشکل، ماشین لباسشویی ممکن است خاموش شود. این اتفاق ممکن است به دلیل خطای سختافزاری یا نرمافزاری در سیستم قفل کننده درب رخ دهد.
منبع: آفتاب
کلیدواژه: ماشین لباسشویی پاکشوما تعمیر ماشین لباسشویی تبلیغات لوازم خانگی مدار های الکترونیکی لباسشویی پاکشوما ماشین لباسشویی مشکلات در سیستم استفاده می شوند عملکرد دستگاه سیستم برقی ممکن است باعث علت خاموش شدن منابع انرژی سیستم کنترل حین کار سنسور ها آب زیاد قطع برق
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت aftabnews.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «آفتاب» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۹۸۳۸۶۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
ما مجرم زاده میشویم
به گزارش خبرگزاری مهر، روزنامه «شرق» نوشت: بیشترشان تجربه تعقیب و گریز از دست مأموران را دارند؛ جوانهایی که معمولاً از همان کودکی سوختبری را شروع میکنند و در رفتوآمد بین جادههای مرزی، بارها شاهد سوختن رانندههای سوختبری بودند که حتی پیکری از آنها به جا نمانده است. تکرار هرروزهای که شاید بار دیگر سهم خودشان شود.
همیشه منتظر سوختنیم
پیچهای تند جاده را با سرعت پیش میرود، هرکدام از ما دستگیرهای از ماشین را محکم گرفتهایم تا به طرفی دیگر پرتاب نشویم، ولی راننده با آرامش پاهایش را بر روی پدال گاز جابهجا میکند. با لحنی که شاید قصد شوخطبعی دارد، عقربههای سرعتسنج تویوتا را نشان میدهد که از سرعت ۲۰۰ کیلومتر هم گذشته است. احمد سوختبر جوانی است که بهتازگی ازدواج کرده ولی از همان روزهایی که پاهایش پدال گاز را لمس نمیکرده، سوختبر شده است. خودش میگوید این داستان خیلی از سوختبرهای سیستان و بلوچستان است که از کودکی این کار را شروع کردند. لباس سرتاپا مشکی بلوچی تنش، تیرگی پوست صورتش را در خود گم کرده. همسرش که صندلی عقب کنار ما نشسته، به دستان گرهکرده ما بین دستگیره و هر چیز محکم داخل ماشین نگاه میکند و با خنده فقط میگوید: «اگر چند روز با یک سوختبر زندگی کنی، دیگر از این سرعت رانندگی نمیترسی…». از پیچ جادهای در وسط کوه میگذریم. سرعت ماشین گردوخاک وسیعی به پا کرده، از کنار ما گاهی نیسان، لندکروز و حتی سواریهایی مثل پژو با سرعت حرکت میکنند که احمد بیشترشان را میشناسد؛ «اینها همه سوخت جابهجا میکنند. اینجا یا باید درس بخوانی و معلم شوی یا سوختبری کنی؛ کاری که هر آن امکان دارد در آتش بسوزی و تمام شوی ولی من هر باری که سوخت میبرم و برمیگردم، به خودم میگویم باید در این مسیر نترس باشی.... بیشتر وقتها در جاده ماشینی سوختبر جلوی چشمم آتش میگیرد و همین تا چند روز حالم را خراب میکند. چیزهایی دیدهام که اصلاً دوست ندارم هیچ کجا بازگو کنم… آنقدر که پر از درد است».
سر یکی از پیچها ماشین بیش از اندازه میچرخد که ترس چپکردن ماشین، حتی خود احمد را هم میترساند؛ اما بهسرعت فرمان را میچرخاند و دیگر همراهان با خندهای از این ماجرا میگذرند. زن احمد که معلم تازهکاری در منطقه سرباز است، به شانههای همسرش میزند که «آرامتر حرکت کن، اینها میهمان و امانت دست ما هستند، به این سرعت عادت ندارند، آرام برو نترسند…». سرعت احمد در رانندگی تغییری نمیکند و ما در کمترین زمان جلوی دری رنگ و رو رفته با گلهای صورتی رونده میرسیم که روی دیوار خانه پخش شدهاند. اینجا خانه سوختبر جوان دیگری به نام عبید است.
ما سوختبرها از مرگ نمیترسیم
وارد حیاط این خانه که میشویم، چند دبه و گالن گوشهای خودنمایی میکند. همراه ما که پسر جوان بلوچی است. با دست به این سوختها اشاره میکند که «برای ما خیلی عادی شده که در خانه هر کسی که میرویم، گالنی از سوخت و بنزین ببینیم ولی شاید برای کسانی که از شهرهای دیگر اینجا بیایند، کمی عجیب و ترسناک باشد. مثلاً بترسند خانه آتش بگیرد…».
عبید تازه از مرز برگشته و همین یک ماه قبل تجربه فرار از دست مأموران را داشته است. وقتی ما به داخل خانه میرویم، مادرش با استرس او را از خواب بیدار میکند. زنی با جثه کوچک که از لای در رفتوآمدش برای تدارک پذیرایی دیده میشود. این سوختبر جوان با لباس سر تا پا بلوچ یشمی جلوی ما مینشیند و بعد از احوالپرسی از چیزی که ما به خاطرش آنجا حاضر شدیم، روایت میکند:
«هفت، هشت سال است که خیلی جدی سوختبری میکنم. وقتی کلاس دوازدهم بودم، تصمیم گرفتم دیگر درس نخوانم. چهار خواهر داشتم که از من هم بزرگتر بودند، البته من از ۹ یا ۱۰ سالگی شروع به رانندگی کردم و همان موقع هم شاگرد سوختبر بودم. با راننده لب مرز میرفتیم و برمیگشتیم. کار ما طوری بود که گاهی سه روز در جاده بودیم و من نمیتوانستم درست به مدرسه بروم. برای همین دیدم این شکل درسخواندن فایده نداره و قید مدرسه را زدم… آنقدر قدم کوتاه بود که وقتی پشت فرمان مینشستم و رانندگی میکردم، همه فکر میکردند ماشین خودش به حرکت افتاده، بعد یک بالش روی صندلی میگذاشتم تا روی آن بنشینم و قدم بلندتر شود. راستش مجبور بودم… تکپسر بودم و دو خواهرم همان موقع دانشجو بودند و باید خرجشان را میدادم؛ چون اینجا دخترها معمولاً کار نمیکنند. پدرم هم سالها پیش پاهایش شکست و دیگر نتوانست درست کار کند. خلاصه خرج خانه گردن من افتاد. اگر انتخاب دیگری داشتم، حتماً درسم را میخواندم… از سختی این کار هرچه بگویم کم است. گاهی از راههایی باید حرکت کنیم که حتی فکرش را نمیکنید. بیابانهایی که اگر ماشین خراب میشد، مجبور بودیم تا یک ماه بدون آب و غذای کافی همانجا بمانیم. برای خود من پیش آمده بود که سه روز بدون کمترین آب در جادههای بیابانی لب مرز بمانم. از ماشینهایی که از آنجا رد میشدند، میخواستم برایم آب بیاورند، گاهی کمک نمیکردند و گاهی بعد از مسافت خیلی زیاد برمیگشتند و کمکم میکردند».
حین صحبتهای عبید، دیگر اعضای خانه سفرهای برای ما پهن میکنند و ظرف ماهی سرخشده، ترشیهای محلی و برنج تزیینشده را در سفره جای میدهند. عبید به رسم مهماننوازی شروع به خوردن میکند تا ما هم همراهش شویم. بعد روایتهایش را ادامه میدهد: «یک بار حدود دو سال پیش، لب مرز حرکت میکردیم که ماشینم خراب شد. از شاگردم خواستم کمک بیاورد، سوار ماشینی شد و رفت. این شرایط من یک هفته طول کشید. آنقدر در تنهایی بیابانهای خشک به من سخت گذشت که دیگر حتی از زندگی هم بیزار شده بودم، همانجا آرزوی مرگ کردم… با هر سوختبری صحبت کنید، یکی از این روایتها را در خاطر دارد. حالا با اینهمه سختی که به جان میخریم، آن درآمدی که درمیآوریم، خرج زندگی میشود و اصلاً درآمد آنچنانی نیست که جمع کنیم و سرمایهدار شویم. من خودم هفتهای دو بار سوخت لب مرز میبرم و برمیگردم که حدود پنج روز میشود؛ درحالیکه کل درآمد آن چند روز هفت یا هشت میلیون است که از همان هم پول شاگرد و سوخت ماشین و خود ماشین هم میشود. بقیه پولش هم چیزی نیست که برای خودم نگه دارم… معمولاً هم با نیسان و تویوتا سوخت را جابهجا میکنیم. من هم با پول وام ازدواجم یک پژوی سواری گرفتم و الان مدتی است با آن سوختبری میکنم. چیزی حدود ۷۰۰ کیلومتر میروم و ۷۰۰ کیلومتر هم برمیگردم؛ یعنی هر دو روز از کرمان سوخت میبرم و برمیگردم. همین یک ماه پیش در کرمان، سوخت بار زده بودم، به بم که رسیدم مأمور نیروی انتظامی جلوی من آمد که فرار کردم. اول یک تیر زد که به رینگ ماشین خورد. بعد هم چند تیر دیگر زد که به لباسم هم گرفت و تنم سوخت. خلاصه شانس آوردم که چیزی نشد و خدا را شکر فرار کردم… یک ماه پیش هم پلیس به پسرعموی خودم تیر زد. حین حرکت با سوخت، به چرخها تیر میزنند و ماشین متوقف میشود. همان موقع رگباری که تیر میزدند، سه تیر به هر دو پایش گرفته است. در سال تعداد زیادی از اهالی دور و بر ما به خاطر سوختبری کشته میشوند. شما تصور کنید ماشینی پر از سوخت، با کوچکترین تحریک منفجر میشود. عموی خودم دو، سه سال پیش در راسک با بار سوخت در تصادف فوت کرد. برای همین وقتی ما سوختبرها بار میزنیم، مجبوریم با سرعت حرکت کنیم؛ چون اگر با سرعت نرویم، ما را با تیر میزنند. من معمولاً با سرعت ۲۰۰ تا ۲۲۰ حرکت میکنم… میدانی خواهر من، اینجا شغل خاصی نیست، بیشتر مردم سوختبری و معلمی میکنند. من چند باری برای کار به عسلویه رفتم، ولی با آن درآمد خرج خانه درنمیآمد؛ اما خودم دوست داشتم درس بخوانم و معلم شوم که نشد…».
بین صحبتهایش صدای احوالپرسی از داخل حیاط به گوش میرسد. این صدا نزدیکتر میشود و مرد جوانی با ورودش به خانه، جلوی در میایستد و به ما سلام میکند. محمد هم سوختبر دیگری است که تمایل چندانی برای گفتوگو ندارد؛ اما بعد چند دقیقهای شروع به درد دل میکند. هرازگاه موهای شانهکرده خود را کنار میدهد و چیزی را تعریف میکند که باعث شده تا روزها حال روحی خوبی نداشته باشد؛
«بیشتر کمک رانندههای سوختبرها بچههای کمسنوسال هستند. برای همین پسرهای ما از هفت یا هشتسالگی کمک سوختبر میشوند و تا ۱۵ سالگی همه رانندگی را یاد گرفتهاند؛ یعنی از همان سن تبدیل به شریک جرم میشوند. من هم از هشتسالگی شاگرد راننده پدرم بودم و با هم سوخت جابهجا میکردیم. شاگرد معمولاً بار میزند یا بار را خالی میکند… احتمال انفجار ماشین سوختبری خیلی زیاد است و برای همین خیلی از بچهها به این شکل کشته میشوند. تقریباً سه ماه قبل در جاده بزمان تصادفی شد که شاگرد ماشین یک بچه بود، چهره بچه را نمیدیدم ولی صدای جیغهایش را شنیدم، جلوی من پودر شد. راننده به بیرون از ماشین پرت شده بود و زنده بود. وقتی بنزین و گازوئیل پخش شود، دیگر نمیتوان جلوی آن را گرفت. از این داستانها زیاد است… دیگر وقتی آمبولانس آمد، استخوانهایش را در گونی کردند و بردند. شاید بتوانم این را بگویم که هر روز ماشینی سوختبر در یک جادهای آتش میگیرد. اوایل که کارم را خیلی جدی شروع کرده بودم، هر شب خواب میدیدم که در حال سوختن در آتش هستم و بعد کمکم آنقدر اتفاقات وحشتناک میافتد که همه چیز برای آدم عادی میشود. راستش ما هر روز مرگ را جلوی چشمان خود میبینیم…».
هیچ آرزویی نداریم
وارد حیاط یکی از خانههای منطقه سرباز میشویم. دو پژو نوکمدادی که تازه سوختها را تحویل دادند، از منطقه ریمدان، سوفاری یا همان ترکیبات مخدر ناس را آوردند. در حیاط پر از جعبه و گونیهای بزرگ سوفاری است. سمیر با خستگی همراه دیگر سوختبرها جعبهها را باز میکنند و گوشه حیاط ردیف میکنند. سمیر بهتازگی ۱۷ ساله شده؛ جوانی با موهای فر و صورتی که نور آفتاب تیرهترش کرده است.
پسر کمحرفی است و پاسخ بیشتر سؤالها را با حرکت سر میدهد. سمیر هم مانند دیگر سوختبرهای این منطقه تجربه فرار از دست پلیس را داشته است. هنگام جابهجایی گونیها شروع به صحبت میکند: «از ۹ سالگی به بعد درس را ول کردم… الان که برگشتم و تا فردا میمانم و دوباره میروم. راستش من دیگر آرزو ندارم چون هیچکدام از آنها اتفاق نمیافتد…». بعد از این جمله مرد میانسالی که کنار سمیر بستهها را باز میکند، ادامه میدهد: «ما مطمئنیم که آرزوهایمان به جایی نمیرسد. نهایت موفقیت اینجا، معلمشدن است». بعد به یکی از جوانها که معلم این منطقه است، اشاره میکند؛ «ولی از ایشان بپرس چقدر درمیآوری؟ چطور باید خرج خانه را بدهد؟».
سمیر بحث را ادامه میدهد: «من راننده هستم و فقط یک میلیون برمیدارم، اما صاحب ماشین بیشتر برمیدارد. البته هر بار که برمیگردم با خودم جنس میآورم که در این صورت پول بیشتری کاسب میشوم. ولی خطر همیشه با ماست. یک بار همین دو ماه پیش که پلیس دنبالم کرد، با شلیک ماشینم آتش گرفت، یعنی از آینه دیدم پشت ماشین در حال آتشگرفتن است، خودم را از ماشین بیرون انداختم و شاید اندازه ۲۰ کیلومتر فرار کردم. پلیسها فکر کردند من کشته شدم. بعد از چند روز ماشین سوختهشده را حدود شش میلیون فروختم…».
مرد میانسالی با موهای ژولیده و لباس بلوچی تیرهرنگ، جعبه آخر را از ماشین خالی میکند و با صدای بلندی که ما بشنویم از برنامه فردای خود میگوید؛ «ما فردا صبح میریم و پسفردا عصر برمیگردیم… بنزین و گازوئیل میبریم و سوفاری میآوریم. معمولاً از صدکیلومتری کرمان بار سوخت بنزین یا گازوئیل میزنیم و راه میافتیم، مستقیم به مرز ریمدان میرویم. آنجا بار را خالی میکنیم و با خودمان سوفاری میآوریم. یک بار پلیس من را در مسیر کرمان گرفت. از صبح تا ساعت ۱۲ شب بازداشت بودم ولی شانس آوردم و آزاد شدم…». حالا حیاط خانه پر شده از بستههای رنگارنگ سوفاری. یکی از سوختبرها بسته بزرگی از سوفاری به ما تعارف میکند تا بهعنوان سوغاتی با خود ببریم....
تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم، سوختبری است
اینجا خیلی از خانوادهها از راه سوختبری امرار معاش میکنند. در هر روستایی که قدم میگذاریم، همراهان ما آدمهای بسیاری را میشناسند که برای سوخت همیشه در جادهها هستند. روستای کجدر یکی از همین مناطق است. وقتی وارد روستا میشویم، هوا کمکم رو به تاریکی رفته، ولی هنوز جنبوجوش روستا نخوابیده است.
در بین همین آدمها، جوانی را پیدا میکنیم که همین حالا از مرز بازگشته. برای ما از خطر کارش میگوید و همان موقع با نور گوشی جای چند تیر پشت چرخ سمت چپ لندکروزش را نشان میدهد؛ «دیپلم را که گرفتم دیگر ادامه ندادم، الان ۲۳ سال دارم و چارهای جز سوختبری ندارم. من الان برگشتم و میخواهم فردا صبح دوباره بروم. از این راه ماهی ۱۵ الی ۲۰ تومان درمیآورم ولی بیشتر از این نمیتوانم چون وقت ندارم. من از ملکآباد گازوئیل بار میزنم و به مرز پاکستان میبرم. بعد هم خالی برمیگردم. بقیه یک چیزی با خودشان میآورند، ولی من خالی برمیگردم… خطر کار ما خیلی زیاد است، اما عادت کردیم. مثلاً در طول ماه خیلی خبر کشتهشدن و سوختن سوختبرها به گوشمان میرسد. واقعاً خیلی وقتها حدود ۱۰ یا ۱۵ خبر مرگ شاگرد راننده سوختبرها را میشنویم که بیشترشان بچه هستند. برای خودم هم پیش آمده که پلیس دنبالم کرده است. واقعیت، آن لحظه مجبوری فقط فرار کنی، چارهای نیست. حتی چند باری پیش آمد که به ماشین من تیر بزنند. مثل همین که نشان دادم. در هنگ مرزی دنبالم کردند که هر بار یادم میآید استرس میگیرم… با همه اینها به هیچ شغل دیگری فکر نمیکنم؛ چون از بچگی هم میدانستم تنها کاری که باید انجام دهم سوختبری است».
تاریکی روستا کامل شده و تنها چند چراغ برق، نور اندکی به روستا داده است. جلوی یکی از خانهها میایستیم. پسر جوان بیرون میآید و ما را به داخل دعوت میکند. مسعود مدتی سوختبری کرده اما بعد از یک تعقیب و گریز از دست مأموران، با ترس مرگ و دستگیر شدن، این کار را کنار گذاشته، برای همین یک سالی است که بیکار در خانه مانده است.
مسعود پسری حدوداً ۲۳ ساله با صدای آرام و خندهای روی صورت روایت همان اندک روزهایی را که سوختبری میکرده برای ما بازگو میکند؛ «بعد از اینکه دیپلم را گرفتم، شروع به سوختبری کردم. مدتی سوختبر بودم و بعد کنار گذاشتم. راستش خطر جانی داشت و نتوانستم تحمل کنم. یک بار پیش آمد که پلیس به ماشین من تیر بزند و من فرار کردم. همین باعث شد که خانواده خودش بگوید دیگر سوخت جابهجا نکنم و من هم قبول کردم. اینجا همه ما تجربه سوختبری داریم. مثلاً خودم از سن راهنمایی کمک سوختبر بودم. آن موقع یک ماشین تویوتا داشتیم و با همان رانندگی را یاد گرفتم. پدرم میگفت باید یاد بگیری، حتی شده به دیوار بزنی باید رانندگی کنی. قدم درست به پدال نمیرسید ولی راه افتادم. آن بار آخر هم در جاده ایرانشهر بودم که پلیس از پشت دنبالم کرد و به ماشین و سوختها تیر خورد. من هم فرار کردم و خودم را در روستایی مخفی کردم. امکان داشت هر آن ماشین منفجر شود و من هم بمیرم. دیگر نمیخواهم آن روزها برگردد و آن ترس را تجربه کنم. واقعاً ترس همه وجودم را گرفته بود…».
اطراف روستا هیچ نوری جز شعلههای آتشی در دل بیابان دیده نمیشود. جلوتر که میرویم چند جوان بلوچ را میبینیم که دور آتش نشستهاند و چیزی میکشند، اما با ورود ما آن را کنار میگذارند و شروع به سلام و احوالپرسی میکنند. چند سوختبر جوان که از کودکی تنها همین کار را میکردند و در این سالها چند باری ماشینشان کامل سوخته و آن را از دست دادند.
نور شعلههای آتش چهره بعضی از آنها را واضح میکند. عباس یکی از این پسرهاست که روی تکهسنگی خودش را جا داده تا ما هم بتوانیم کنارشان بنشینیم و تقریباً تنها خودش با تمایل به حرفزدن، شروع به روایت میکند: «من همین را بگویم که ۷۰۰ میلیون تومان پول ماشین دادم، هنوز قسطش را میدهم ولی سوخت و تمام شد. الان هم مثلاً سه روز درگیر رفتوآمد برای سوختبری هستیم، اما آخرش پول زیادی گیرمان نمیآید. اینها در حالی است که هر بار امکان دارد ما کشته شویم. یک بار در شهرستان راسک پلیس دنبال ما کرد و واقعاً داشتیم میمردیم. رفیق ما ماه پیش ازدواج کرده ولی بهخاطر سوختگی یک ماهی را در بیمارستانهای یزد و کرمان بستری بوده. ما مجبوریم فقط همین کار را انجام دهیم چون واقعاً اینجا هیچ کاری نداریم. ما میخواهیم زندگی کنیم ولی مرگ به ما خیلی نزدیکتر است… خود من چارهای ندارم، پدرم معتاد است و تمام خرج خانه هم من میدهم. هیچ کار دیگری نیست. الان هم چند روزی است ماشین ندارم برای همین همان چیزی که درمیآوردم هم ندارم…». دیگر سوختبرهای دور آتش کموبیش خاطراتی از سوختبری خود در جادهها را تعریف میکنند که نشان دستوپنجه نرمکردن با مرگ در همه آن گفتههایشان مشهود است.
ما مجرم زاده میشویم
عقربههای ساعت از ۱۰ شب گذشتند و ما در تاریکی جادههای خالی در حال برگشت به سرباز هستیم. از جاده آسفالتی که میگذریم، ماشینهای بزرگی در کنار هم ردیف شدهاند و به داخل مکانی شبیه به گاراژ در رفتوآمد هستند. همراه ما، همان جوان بلوچ به این ماشینها اشاره میکند که «اینجا ماشینها ذخیره سوخت انجام میدهند. از استانهای همجوار اینجا جمع میشوند و بعد به لب مرز میروند. راستش همینها اقتصاد این منطقه را سر پا نگه داشتند و اگر نبودند خیلی از کاسبیها میخوابید؛ چون اینجا که کاری برای درآمدزایی نیست. یک بشکه گازوئیل در مرز چهار تا پنج میلیون است. سوختبری آنقدر اینجا عادی است که خیلی از افراد ماشین برای سوختبری دارند و ماشین را اجاره میدهند. همه اینها در حالی است که سوختبرها همیشه میگویند ما از بدو تولد مجرم زاده میشویم…».
کمکم به منطقه سرباز برمیگردیم؛ جایی که ماشینهای سوخته و روی هم تلنبارشده گوشه جاده گواه آن است که ماشینهای بسیاری در این جادهها آتش میگیرند و سوختن در شعلههای آتش، بخشی از زندگی آنها شده است.
کد خبر 6090708